تمام لحظه هایت را غـــــــــــروب درد می دانی
و غم را در غزلهایت به جای عشق می خوانی
همیشه در خیـــابان با تن خستـه غمـی داری
و می گویی به زیر لب (منم در خویش زندانی)
صدای موج می پیچد چنان در ساحل چشمت
که می فهمم مثل در یای خـــــــــــــــروشانی
و گاهی از دل کــوه جنــون فـریاد می آری
که ازپژواک صوتت شهر می فهمد پریشانی
چنان از وسعت غـم های تـو در غربتــم امـروز
که می گویم همیشه با خودم غم را نمی دانی
چنان آشفتـه ای در دل که با تن پوشـی از آتـش
«به خود حق میدهی در کوچه سیگاری بگیرانی»
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0